ميون يه دشت لخت....زير خورشيد کبير
مونده يه مرداب پير...توي دست خاک اسير
منم اون مرداب پير...از همه دنيا جدام...داغ خورشيد تنم...زنجير زمين به پام
من همونم که يه روز...ميخواستم دريا بشم
ميخواستم بزرگترين...درياي دنيا بشم
آرزو داشتم برم...تا به دريا برسم...شبو آتيش بزنم...تا به فردا برسم
اولش چشمه بودم...زير آسمون پير...اما از بخت سياه...راهمو داد به کوير
چشم من به اونجا بود...پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت...سر رام يه چاله کند
روي چاله افتادم...خود منو زندوني کرد...آسمونم نباريد...اونم زر گروني کرد
حالا يه مرداب شدم...يه اسير نيمه جون
يه طرف ميرم تو خاک...يه طرف به آسمون
خورشيد از اون بالاها...زمينم از اين پايين...هي بخارم ميکنند...زندگيم شده همين
با چشام مردنمو...دارم اينجا ميبينم
سرنوشتم همينه...من اسير زمينم
هيچي باقي نيست ازم...قطره هاي آخره
خاک تشنه همينم...داره همراش ميبره
خشک ميشم تموم ميشم...فردا که خورشيد بياد...شن جامو پر ميکنه...که مياره دست باد