روزگار سختی است ...........!
آدمها خشکند ... حقایق تلخند ..... رویاها شوکران !
جوی های روان تنگ اند و درختان قطور ضعیف !
خورشید گرم است و سوزان .. ماه بی خیال و فروزان !
می دانم . من می دانم . تو هم می دانی ... همه می دانند ... روزگار عجیبی است !
انسانها در میان خرابه هایی که زیبایشان می نامند می زیند و به آن عشق می ورزند .
و اینچنین بر حقارت خود دامن می زنند ...
و من به دور از هیاهوی آدمک های دل خوش... همچنان در خود فرو می روم.
هر چه بیشتر در میانشان می زیم دورتر می شوم و غربیه تر !
آری ... معصومیت کودکیهایم گم شده است ،
اما من هنوز هم همان کودک عاشقم و ساده دل !
و همچنان در انتظار ،
در انتظار ظهور باغی از جنس اقاقی ،
که مرا از خود و خویشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند .
و رسیدن به خدایی که در این نزدیکیست ...
من اینجا تنها ماندم ،
خدایا مرا به بغضی که از تو می شکند بسپار ،
مرا به باد های تندِ رهاکننده ی گویا ... مرا تا همیشه به باران شوینده بسپار .
پروردگارا ، انتظار سخت ترین مجازاتی است که برایم در نظر گرفته ای !
مرا ...... ببـــــــر .
نوشته شده در یکشنبه 88/9/1ساعت
1:17 صبح توسط رز
نظرات ( ) |